Saturday, November 3, 2007
Sunday, October 14, 2007
دو غزل از امیربهروزقاسمی (گنجشكها و در آستانه)
این دو غزل از نخستین کارهای من است.
مربوط به سال ۷۹ و دوران دانشجویی در کرمان
استفاده از واژه های سخت تاکید من بود در آن روزها که شاید از لطافت شعر دوم کاسته باشد.
نقد و نظر شما دوستان یارای این قلم خواهد بود.
۱
سلام دسته ی گنجشک های تکراری
خوش آمدید به این قصه ی سپیداری
به قصه ای که نباید شنید ، باید دید
حدیث بوالهوسی های مردِ درباری
شما در اوجِ پریدن ترانه می خوانید
ندیده اید زمین را هنوز انگاری
که دختری وسطِ این پیاده رو یخ زد
کنارِ دسته ی کبریت های نم داری
چرا صدایی از این شهر بر نمی آید
چرا نمی شکند این سکوتِ اجباری ؟
سلام دسته ی گنجشک ... ها ؟! کسی خندید؟
کسی که بالِ شما را شکست پنداری!
اسفند 79 ـ مشهد و کرمان
************************
۲
در آستانه ی «دار» اَم ، اراده ای ديگر
و آخرين غزل اَم ، شعر ساده ای ديگر
حديث چوبه و مرگ و ترانه و طغيان
حديث دخترِ گيسو گشاده ای ديگر
و خاطراتِ ترک خورده می شود تکرار
زمينِ یخ زده ، مردِ پياده ای ديگر
صدای خسته و سردی که با خودش می گفت:
- خوشا قساوتِ ضحاک زاده ای ديگر !
و باز سيلی یِ توفان و جنگلِ ترديد
و باز هيبتِ از دست داده ای ديگر
خدای ساکت جنگل ، نگو خدا حافظ
تو در برابرِ باد ايستاده ای ديگر !
در آستانه ی دار اَم و باز می خواهم
بنوشم از دهنِ مرگ ، باده ای ديگر ...
زمستان 79 – کرمان
مربوط به سال ۷۹ و دوران دانشجویی در کرمان
استفاده از واژه های سخت تاکید من بود در آن روزها که شاید از لطافت شعر دوم کاسته باشد.
نقد و نظر شما دوستان یارای این قلم خواهد بود.
۱
سلام دسته ی گنجشک های تکراری
خوش آمدید به این قصه ی سپیداری
به قصه ای که نباید شنید ، باید دید
حدیث بوالهوسی های مردِ درباری
شما در اوجِ پریدن ترانه می خوانید
ندیده اید زمین را هنوز انگاری
که دختری وسطِ این پیاده رو یخ زد
کنارِ دسته ی کبریت های نم داری
چرا صدایی از این شهر بر نمی آید
چرا نمی شکند این سکوتِ اجباری ؟
سلام دسته ی گنجشک ... ها ؟! کسی خندید؟
کسی که بالِ شما را شکست پنداری!
اسفند 79 ـ مشهد و کرمان
************************
۲
در آستانه ی «دار» اَم ، اراده ای ديگر
و آخرين غزل اَم ، شعر ساده ای ديگر
حديث چوبه و مرگ و ترانه و طغيان
حديث دخترِ گيسو گشاده ای ديگر
و خاطراتِ ترک خورده می شود تکرار
زمينِ یخ زده ، مردِ پياده ای ديگر
صدای خسته و سردی که با خودش می گفت:
- خوشا قساوتِ ضحاک زاده ای ديگر !
و باز سيلی یِ توفان و جنگلِ ترديد
و باز هيبتِ از دست داده ای ديگر
خدای ساکت جنگل ، نگو خدا حافظ
تو در برابرِ باد ايستاده ای ديگر !
در آستانه ی دار اَم و باز می خواهم
بنوشم از دهنِ مرگ ، باده ای ديگر ...
زمستان 79 – کرمان
Subscribe to:
Posts (Atom)